شهرزادنامه

(شعر های عاشقانه وعارفانه که باروح وجان از ان پذیرایی میکنی وداستان هایی زیبا.. وکوتاه)

(شعر های عاشقانه وعارفانه که باروح وجان از ان پذیرایی میکنی وداستان هایی زیبا.. وکوتاه)

شهرزادنامه

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی

ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با بالِ پروانه ی من چه کردی؟

بایگانی

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت:خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. جنی قبول کرد…

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود! پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به تو بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست… پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: ” شب بخیر عزیزم.” هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست… و دوباره روی او را بوسید و گفت: ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “

چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد. جینی گفت : ”پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد. پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد …

« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم … سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
عرفان رمضانی

پدر وپسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و داد کشید: (( آآآآی ی ی))!! صدایی از دور دست آمد: ((آآآآی ی ی))!!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: ((که هستی؟)) پاسخ شنید: ((که هستی؟)) پسر خشمگین شد و فریاد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنید: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسید: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندی زد و گفت: ((پسرم! توجه کن)) و بعد با صدای بلند فریاد زد: ((تو یک قهرمان هستی!)) صدا پاسخ داد: ((تو یک قهرمان هستی!)) پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:((مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب تو به وجود می آید و اگر دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدم ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد.))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۰
عرفان رمضانی

مرد که غضه میخوره..!

کوه که قصه میخوره

یعنی هنوزم عاشقه

یعنی دلش خیلی پره..!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۵
عرفان رمضانی

تورا از دور دلم دید اما..!

نمیدونست چه سرابی دیده..

من دیونه چی فکر میکردم

زندگی برام چه خوابی دیده!

آه ای دل مرموز..

آروم باش آروم

یک حال نامعلوم..!

آروم باش آروم..!

آ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۱
عرفان رمضانی

وقتی شجاعت دوست داشت...

اورا نداشته باشی..!

دیر یا زود..

سروکله یک شجاع پیداخواهدشد..!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۲۴
عرفان رمضانی