شهرزادنامه

(شعر های عاشقانه وعارفانه که باروح وجان از ان پذیرایی میکنی وداستان هایی زیبا.. وکوتاه)

(شعر های عاشقانه وعارفانه که باروح وجان از ان پذیرایی میکنی وداستان هایی زیبا.. وکوتاه)

شهرزادنامه

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی

ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با بالِ پروانه ی من چه کردی؟

بایگانی

دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی
بخوان برای من امشب ترانه ای، چیزی...

چقدر فاصله افتاده بین بودنمان
من این ورِ میز، امّا تو آن ورِ میزی...

تو از حوالیِ «مرداد» خسته آمده ای
تو یادگارِ چهل غربتِ غم انگیزی

درونِ حسّ خودت آنچنان فرو رفتی
گمان کنم که بدلکارِ نقش چنگیزی!

کلاه گرچه سرت نیست، شالِ «سبز»ت را-
بگو کجای شبِ تیره ام می آویزی؟!

«زن»ی و از همه مردانِ شهر «مرد»تری!
گذشته است گلویت هم از دمِ تیزی

بیا مُرادِ دلم باش بعد ازین-اصلاً
که گفته است که مرد است شمسِ تبریزی؟!

تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی
که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی!

که هیچ وقت...که هرگز...که تا ابد...ول کن!
بخوان دوباره برایم ترانه ای، چیزی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۷
عرفان رمضانی

یارو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ می زنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن !
میگه: ااااالو اااااوورژانس،این هههههمسایمووون مممممرده ! یک آمبولانس میفرررررستین ؟!…
یارو اورژانسیه میگه: آدرستون کجاست ؟؟!
طرف تا میاد نشانی رو بگه زبونش بند میاد و میگه: ظظظظظ !!!!
طرف میگه: منظورتون ظفره ؟؟؟
طرف میگه: ننننننن ـــنه !
اورژانسیه فکر می کنه که رفته سرکار میخنده و گوشی رو قطع می کنه !
یه هفته بعدش همین قضیه مجددا می افته بازم طرف میگه: آدرستون کجاست ؟
باز زبون بنده خدا بند میاد و میگه: ظظظظظ !!!!
باز یارو میگه ظفر ؟ میگه: ننننه !
ازنو مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میک نه !
یک ماه که میگذره،مجددا طرف زنگ می زنه میگه:
اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین !
طرف میگه: آدرستون ؟!
باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ !!!
اورژانسیه میگه: آقا منظورت ظفره ؟!
طرف میگه:آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش !!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۵
عرفان رمضانی

افتاده راه طالع تارم به «هیچ کس»!

دیدی وفـــا نکرد بهارَم به هیچ کس؟

تــو رفته ای ، دلیل ندارد بیــــان شود

جای دقیق ِ سنگ مزارم به هیچ کس

دیگر مسیر ِ طی شده فرقی نمی کند

وقتی رسیده ریل قطارم به هیـچ کس!

با این کـــه خاطر تـــو برایـم عزیز بود

افسوس! اعتماد ندارم به هیچ کس

فهمیده ام که غیر خدا عاشقی خطاست

یعنـــی مبـــاد دل بسپارم بــه هیـــچ کس

با بی وفایی ات بـه نتیجه رسیده ام:

دیگر محلّ سگ نگذارم به هیچ کس!

این شــعر، آخـرین غــزلِ من برای توست

تقدیم شد به دار و ندارم، به «هیچ کس»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۱
عرفان رمضانی

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۰
عرفان رمضانی

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۸
عرفان رمضانی

یک منظره کشیـده ام - امّا چــه فایده؟

وقتی که نیستی تو در اینجا چه فایده؟

دریا به رنگ آبی ِ  روشن، پر از سکوت

وقتی که نیست ماهیِ دریا، چه فایده؟

بــی تــو به درد می خورد آیا تمامِ من؟

این شاعر همیشه ی تنها؟ چه فایده!

گفتـی: بخند ، مرد کـــه گریــــه نمی کند

خندیده ام به ریشِ خودم، ها... چه فایده؟

در یک اتاق خیس سه در سه بدون تو

با خاطرات یـــخ زده ی ما، چه فایده...

این منظره بدون تـــو زیبا نمی شود

از من نگیر بودن خود را... چه فایده-

باید  کـــه  تا  نبودن  تــــو  عادتـــم  شود

این سرنوشت من شده... فردا، چه فایده

روی دلــم کـــه پا بِگُذاری  شکسته ام

این شد جواب عشق من آیا؟ چه فایده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۷
عرفان رمضانی

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند

دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند

آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده:

وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند

تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است

اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند

آرامش آغوش تو از چشم من انداخت

امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند

«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست

مردان ِ  قدرتمند ،  تنهــــا  «یک نفـــــر»  دارند!

ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند

کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!

بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم

چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند

می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش

نادوستانم  از سر ِ  تـــو  دست  بردارند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۷
عرفان رمضانی


مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چنــد  ساعت  شده  از  زندگیــــم  بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار

بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من

بین این  قافیــه ها  گــم  شده  و در به درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

پدر  عشـــق   بسوزد  کـــه  درآمد  پدرم

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام

از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۶
عرفان رمضانی

دوپیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه میگویی؟

او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۵
عرفان رمضانی
طاووسی در دشت پرهای خود را می‌کند و دور می‌ریخت. دانشمندی از آنجا می‌گذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را می‌کنی؟ چگونه دلت می‌آید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می‌گذارند. یا با آن باد بزن درست می‌کنند. چرا ناشکری می‌کنی؟
طاووس مدتی گریه کرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را می‌خوری. آیا نمی‌بینی که به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی می‌برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می‌رسد. شکارچیان بی رحم برای من همه جا دام می‌گذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر می‌اندازند. من نمی‌توانم با آنها جنگ کنم پس بهتر است که خود را زشت و بد شکل کنم تا دست از من بر دارند و در کوه و دشت آزاد باشم. این زیبایی، وسیله غرور و تکبر است. خودپسندی و غرور بلاهای بسیار می‌آورد. پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمی‌توانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمی‌ماند. من نمی‌توانم زیبایی خود را پنهان کنم، بهتر است آن را از خود دور کنم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۴
عرفان رمضانی